محل تبلیغات شما



کوچه لرزید ولی خانه گریست

شعله بر پیکرپروانه گریست

گرچه غرید شبی کوه سیاه

بر غم غربت خود دانه گریست

مادری زلف محبت می بافت

وقت افتادن او شانه گریست

وقت شب بود سبو سخت شکست

ساقی و خلوت میخانه گریست

کودکی زهر جدایی نوشید

آشنا دید که بیگانه گریست

سر این راه سرابی ست بزرگ

جاده ای تا در کاشانه گریست

ز ین میانه همه فریاد شدند

عاقل و فاضل و فرزانه گریست

دستها باز مدد کار شوید

دیده برصحنه ویرانه گریست

به یاد زله زده گان میانه و سراب شعر از یونس تقوی ابان98


مرا در باغ پاییزی بهاری مهربان آمد       

  به جسم باوری خسته ؛ گلی خندید و جان آمد

جهانی پیش پای دوست اگر سر خم کند نیت  

  همه عالم ز فیض اوست مسیحای زمان آمد

شبیه ماه روی او شب تاریک موی او 

   نگاه خلق سوی او چو شمس آسمان آمد

دلش آینه نازمن بدست اوست راز من          

 صدایش نطق ساز من ؛ نوای جاودان آمد

امیدم باغ رویایم وجودش کل دنیایم           

گل باباست زهرایم برای باغبان آمد

چو رودی با صفا جاری مرامش برهمه یاری    

برای پیری و زاری مرا روحی جوان آمد

خدایا در پناه خویش ؛ برایش دلخوشی در پیش   

 نباشد لحظه ای دل ریش ؛ امیدم را امان آمد

شعر از یونس تقوی 8مهر98

تقدیم به گلم زهرا  


من مانده ام درکار این کیهان بد اقبال تار

دل را به یغما می برد جان می شود افسون و زار

آری رفیق آشنا کارش همه حمد و ثنا

اما به زندان جفا زردی به چهرش آشکار

رنجیده از جور زمان دردش نمی دادش امان

اینک شفیقی مهربان در سینه قلبی بی قرار

زخمی چو مرغی در قفس محتاج برآب نفس

بر وی نشد امداد کس اوف بر طیب روزگار

امید جامش چون شکست جغد جفا اینجا نشست

چون بوده از روز الست  جسم گل و شمشیرخار

بهرام ما چون گور گیر اما به سِحری شد اسیر

یارب دعای من پذیر رخت شفایش  کن نثار

دعا برای شفای بیماران

شعر از یونس تقوی

 


قصه من قصه رودی روان

خاک روزی جسم ؛روزی روح و جان

اشک گاهی همنشین خنده ها

اوست  حتمادر  کنار بنده ها

کودکی آیینه دار مادری

مادری دیدم به جسم دیگری

چشم هستی خنده ای بر روی من

دستهای مهربانی سوی من

زاد روزم چون مسیح مصلحی

دور دورا خانه ای کنج دهی

همنشین آب و خاک و ابر و باد

دستهای پاک و خالی؛ شاد و شاد

با کبوترها به اوج آسمان

می شوم گاهی رها از جسم و جان

بوی خاک و سبزه؛ بوی کوهسار

نقش رنگین پرده ؛قاب آبشار

مست مست لحظه های ناب ناب

غنچه های سبز رویا؛ باغ خواب

لذت من بیکران از هستی است

گنج های خلوتم سرمستی است

شعر از یونس تقوی 


گنجی نهان در خلوت ویرانه گل کرد

خندید ه عکس خاطراتت خانه گل کرد

شب جلوه روی تو را درماه دیدم

خورشید من  از اشتیاقت دانه گل کرد

محو نگاهت می شود چشمان مستم

در پیچش زلف سیاهت شانه گل کرد

اندیشه سبز شما فصل بهار است

گل واژه های باوری مردانه گل کرد

عالم شناسد قصه مجنون و لیلی

از عشق تو در سینه ام افسانه گل کرد

گل کردن گل را کسی بیجا نداند

ای گل برای وصل تو پروانه گل کرد

لبریزعطر سوسن و یاسی عزیزم

حتی ز بوی عطر تو کاشانه گل کرد

از باده دیدارتان نوشیده عقلم

یعنی ز عشق عاقلی دیوانه گل کرد

شعر از یونس تقوی


 

سفره پاییز گیرم  خالی است

 

چهره نازش به نقش قالی است

 

آب را از آسمان یده اند

 

دلخوشی گویا زیادی دیده اند

 

ما  رها از خویش یا گم گشته ایم

 

غرق در افسانه خم گشته ایم

 

خط خطی کردیم  مشق بندگی

 

بی صدا آهنگ  ساز زندگی

 

مردها اندازه شمشادها

 

آرزو برگی به  دست بادها

 

پیله را از گرد باید شکست

 

در میان خلوت دنیا نشست

 

شعر از یونس تقوی


یکی چونکه دارد لیسانس کبیر

زبانش نماید جهانی اسیر

نظرها ی نابش همه سیستمیک

سخن ها نویسد به خودکار شیک

رفیقم بگوید روی آسمان

شما را نماید جوانِ جوان

گهی از زمانه گهی اززمین

گهی از فرانسه زمانی زچین

بسازد برایم چه آمارها

بگردد همیشه به  بازارها

بگوید شکر مرتبط چون به شیر

پیاز هم اثرها گذارد به قیر

فلانی فلان جا چرا سرفه کرد

سبب گشته باشد به دنیا نبرد

چو پروانه رقصی کند در غنا

به طوفان نماید جهانی فنا

در آخر تمام گناه از مگس

نبیند غباری به آینه کس

شعر از یونس تقوی


بلبل میان خارها رخسار گل دید  

  چشم خمارنرگس نورسته بوسید 

    گفتا بهاردیگری شاید نباشد    

   دستان گرم نازنین زیبای خورشید     

   اکنون که جام زندگی لبریز عشق است  

   با ید شراب عاشقی آسوده نوشید

    اینجا نباشد واژه تکرار تعبیر 

  بر نغمه سبز زمان مستانه رقصید 

  سبزی به  پایان می رسد اغاز پاییز  

  بر قامت عریان خود احساس پوشید

باران هزاران قصه  ناگفته دارد  

 بر کوه و صحرا قطره  امید بارید   

تاریخ فردا می شود سهم تو دیروز  

 طفلی برای زندگی بی واژه خندید

شعر از یونس تقوی   


شهر ما رسم عجیبی حاکم است

ادمی از کرده هایش نادم است

این یکی در حسرت ان دیگری ست

کار او گویا که جنگ زرگری ست

در دلش نفرین و لبخندی به لب

ای عجب از کار و کردارش عجب

گوییا خاکش به خون اغشته اند

در نهادش جنگ و دعوا کشته اند

مهربانی شهر ما چون بی ثمن

زیر پا له می شود جان چمن

اهوان اینجا ضعیف و بی پناه

شیر ی از جنس طلا بر تاج شه

اب را خورشید را یده اند

خویش را بر اوج عالم دیده اند

گوییا فردا بسی بدمی شود

ادمی بر ادمی سد می شود

اندکی این جام نخوت بشکنیم

بازی خودکامگی بر هم زنیم

شعر از یونس تقوی


مرغ عشقت در خیالم خانه کرد خاطراتی زلف خاطر شانه کرد عقل از این عاشقی آواره گشت خلوتی در وادی ویرانه کرد مست از جام نگاه چشم دوست عابدی را ساقی میخانه کرد آسمان پرواز را با او نوشت خنده هایی کار دام و دانه کرد زندگی در انتظاری سبز سبز لیلی و مجنون را افسانه کرد آشنا مشتاق روی دلبری یوسف ی پیغام درپیمانه کرد دست هایی با دعا تا عرش رفت خویش را در لحظه ای بیگانه کرد آرزو با اشتیاقی جان گرفت در صباحی جلوه جانانه کرد شعر از یونس تقوی
مرغ عشقت در خیالم خانه کرد خاطراتی زلف خاطر شانه کرد عقل از این عاشقی آواره گشت خلوتی در وادی ویرانه کرد مست از جام نگاه چشم دوست عابدی را ساقی میخانه کرد آسمان پرواز را با او نوشت خنده هایی کار دام و دانه کرد زندگی در انتظاری سبز سبز لیلی و مجنون را افسانه کرد آشنا مشتاق روی دلبری یوسف ی پیغام درپیمانه کرد دست هایی با دعا تا عرش رفت خویش را در لحظه ای بیگانه کرد آرزو با اشتیاقی جان گرفت در صباحی جلوه جانانه کرد شعر از یونس تقوی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها